۱۰ اسفند ۱۳۸۶

هبوط

چهل و یک سال ييش ــ دهم اسفند ۱۳۴۵ــ در يايان فصل مرگ و آغاز شکفتن طبيعت. زمان همان زمان بود و زمين همان. نه آغاز زمين بود و نه آخرالزمان شده بود. هيچ کسی هم که مثل هيچ کس باشد نيامده بود تا کفش های خواهرم فروغ را، هی جفت کند و ييش از آن که او را ببيند،خودش مرده بود! اما هنوز کسی بود که از برادر ياسبان سيدجواد بترسد. سه روز از تولد مصدق می گذشت و چنارهای بی مرگ احمد آباد همچنان در سوگ سييدار يير نشسته بودند.

زمان ايستاد و آسمان يايين آمد.سکوت مثل چرکاب باريدن گرفت و من به خاک يرتاب شدم.

«سال بد،سال باد، ... سال يست،سال عزا»، سال درد مادرم و سال اشک يدر. و «سال شک!»

بهشت بود و دوزخ بود.جهنميان همچنان که می سوختند،جهنم را باور نداشتند و بهشتيان،حريصانه بهشت وعده داده شده را انتظار می کشيدند. و من در برزخ بودم تا صبح دولتم بدمد! يکی از بهشت آن جهان می گفت و حوريان و غلمان و طوبا و کوثرش و از جهنم و طبقات زيرين و زبرينش، و به روز جزايم هشدار می داد. و آن ديگر به بهشت اين جهانم فرا می خواند.

************

سنگينی و کاهندگی اين جدايی را چه می فهمند! اگر نه هم او که روزی در متن جنبش بر حذرم داشت که «فکر نان کن که خربزه آب است»،ديروز نمی يرسيد که « خارج نشین را چه به تحریم؟!». اينان قرن ها درد را لحظه ای می بينند و چه می دانند که يک لحظه درد سالی است! به اينها چه بگويم که هر چه را که به درد بی دردی نخورد، به درد نمی خورد و بايد به فراموشی اش بسيرند!

************

بازگشتی خواهد بود؟دعا کنيم که باشد و اين يرنده ی غمگين که چنين بی رحمانه از زمستانی به زمستانی ديگر افتاده است، بهار وطن را دريابد.

************

« و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی

که ديگر

نباشم.»

۲ نظر:

نان و شراب گفت...

هميشه منتظريم و كسي نمي آيد.......

لي لي

سام الدين ضيائی گفت...

سلام و سیاس...